جدول جو
جدول جو

معنی خوش چهره - جستجوی لغت در جدول جو

خوش چهره(خوَشْ / خُشْچِ رَ / رِ)
خوش صورت. زیباروی. خوبروی
لغت نامه دهخدا
خوش چهره
وجّه جميلٌ
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به عربی
خوش چهره
Goodlooking
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به انگلیسی
خوش چهره
beau
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به فرانسوی
خوش چهره
ハンサムな
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به ژاپنی
خوش چهره
gut aussehend
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به آلمانی
خوش چهره
красивий
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به اوکراینی
خوش چهره
przystojny
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به لهستانی
خوش چهره
漂亮的
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به چینی
خوش چهره
bonito
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به پرتغالی
خوش چهره
bello
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
خوش چهره
guapo
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
خوش چهره
knap
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به هلندی
خوش چهره
잘생긴
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به کره ای
خوش چهره
หล่อ
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به تایلندی
خوش چهره
tampan
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
خوش چهره
सुंदर
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به هندی
خوش چهره
יפה
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به عبری
خوش چهره
خوبصورت
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به اردو
خوش چهره
সুন্দর
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به بنگالی
خوش چهره
mrembo
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به سواحیلی
خوش چهره
красивый
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به روسی
خوش چهره
yakışıklı
تصویری از خوش چهره
تصویر خوش چهره
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوشچهر
تصویر خوشچهر
(پسرانه)
آنکه چهره ای زیبا و خوشایند دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوش لهجه
تصویر خوش لهجه
دارای لهجۀ زیبا
فرهنگ فارسی عمید
(خوَشْ/ خُشْ رَهْ)
خوش راه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ گُ هََ)
خوش گوهر. خوش ذات. خوش طبیعت
لغت نامه دهخدا
(چِ)
خوشگل. قشنگ. خوبروی. خوش صورت. نکوروی:
ابا موبد موبدان برزمهر
چو ایزدگشسب آن مه خوب چهر
بپرسیدکاین تخت شاهنشهی
کرا زیبد و کیست بافرهی.
فردوسی.
بهر کار دستور بد برزمهر
دبیری جهاندیده و خوب چهر.
فردوسی.
بدو گفت سهراب کای خوب چهر
بتاج و بتخت و بماه و بمهر.
فردوسی.
چو یک دشت کودک بودخوب چهر.
فردوسی.
پسر باشدت زو یکی خوب چهر
که بوسه دهد خاک پایش سپهر.
اسدی (گرشاسبنامه).
جوانی وزآنسان بتی خوبچهر
بدان مهربان چون نباشم بمهر.
نظامی.
جوان مرد چون دید کآن خوبچهر
ملکزاده را جوید ازبهر مهر.
نظامی.
نمودند کآن رومی خوبچهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ گُ هََ)
خوش گوهری. خوش طبعی. خوش ذاتی. مقابل بدگهری
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ لَ جَ / جِ)
خوش زبان. آنکه سخن وی آشکارا بود و در هم نباشد. آنکه سخنش بواسطۀ اداءخوب شیرین و مطبوع است. (ناظم الاطباء) :
آب حیوانش ز منقار بلاغت می چکد
طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکرخای تو.
حافظ.
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت
غلام حافظ خوش لهجۀ خوش آوازم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ سُ رَ / رِ)
مصاحب. رفیق بذله گو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُطِ چِ رَ / رِ)
چین و چروکی که در صورت و سیما می باشد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ)
خوبروی. خوش سیما. خوش صورت:
چو کشته شد آن خوب چهره سوار
ز گردان بگردش هزاران هزار.
دقیقی.
چو آمد بنزدیک کاوس شاه
دل آرای وآن خوبچهره سپاه.
فردوسی.
چو آن خوبچهره ز خیمه براه
بدید آن رخ پهلوان سپاه.
فردوسی.
بسی خوبچهره بتان طراز
گرانمایه اسبان و هر گونه ساز.
فردوسی.
گر دوستدار مایی ای ترک خوبچهره
زین بیش کرد باید با مات خواستاری.
منوچهری.
گاهی ز درد عشق پس خوبچهرگان
گاهی ز حرص مال پس پادشا شدم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوبچهره
تصویر خوبچهره
خوبروی، خوش سیما
فرهنگ لغت هوشیار
خوشگوی کسی که طرز بیانش دلپسند باشد، آنکه سخنش مطبوع باشد خوش زبان
فرهنگ لغت هوشیار